داستان "بیژن و منیژه"
از منظومههای عاشقانه در شاهنامه است که
به زمان اشکانیان بازمیگردد. فردوسی در
آغاز داستان مینویسد که در شبی تیره و
پُرهراس که فراز و نشیب پیدا نیست، دلاش
تنگ میشود و یار مهربانش را میجوید. یار
با شراب و شمع و میوههای زمستانی میآید
و برای شاعر داستانی از دفتر باستان
بازمیگوید.
بیژن برای مقابله با
گرازانی که شهر اِرمانیان در مرز توران را
ویران کرده و دهقانان و چارپایان را به
ستوه آوردهاند، داوطلب میشود. کیخسرو
گرگین را همراه بیژن جوان میفرستد تا
راهنمای بیژن باشد. با دیدن گرازانِ
پیلتن بیژن به گرگین دستور میدهد که او
هم بجنگد، اما گرگین میگوید که جواهرات
را بیژن گرفته و خودش باید بجنگد. بیژن
دلاورانه میجنگد و گرازان را میکشد.
گرگین که از بدنامی
خودش میترسد، دامی برای بیژن میگسترد و
او را به جشنگاه منیژه دختر افراسیاب، شاه
توران میکشاند. بیژن و منیژه به یکدیگر
دل میبازند و سه روز بهم مهر میورزند.
هنگام بازگشت بیژن، منیژه که از یار دل
نمیکند، به پرستندگانش میگوید که در
شرابش داروی بیهوشی بریزند. پس بیژن را
بیهوش در عماری میگذارد و به شهر و کاخ
خود میبرد.
بیژن که به هوش میآید،
منیژه را در آغوش خود مییابد. با ترانه و
شراب چند صباحی خوش میگذرانند، تا اینکه
آگاهی به افراسیاب میرسد که دخترش از
ایران جفت گزیده. افرسیاب به خاطر داشتن
دختر خودش را "بداختر" مینامد.
بیژن را دستبسته نزد
شاه میبرند و بیژن میگوید که پری او را
ربوده و نامی از منیژه نمیبرد. افراسیاب
که آبرویش را از دست رفته میبیند تصمیم
میگیرد که بیژن را دار بزند، اما وزیرش
پیران از او میخواهد که به جنگ و کین
دامن نزند و او را به بند کشد.
اینگونه بیژن در غل و
زنجیر در چاهی تیره زندانی میشود و سنگی
بزرگ روی در چاه قرار میگیرد تا بیژن
خورشید و ماه را نبیند. منیژه را نیز از
کاخ رانده و بر چاه مینهند تا به بیژن
غذا دهد و بیژن از گرسنگی نمیرد.
گرگین از کردهاش
پشیمان میشود و به جستجوی بیژن میرود
اما تنها اسبش را مییابد. پس با دندان
گرازان کشتهشده به ایران بازمیگردد. در
ایران پس از جستجوی فراوان سرانجام کیخسرو
گاه نوروز در جام جهاننمای خود چاه بیژن
را در سرزمین توران میبیند و رستم در
جامهی بازرگانان راهی توران میشود تا
بیژن را نجات دهد.
منیژه که از کاروان
ایران میشنود به سوی شهر میدود و هرچه
از رستم کمک میخواهد، رستم هویتاش را
آشکار نمیکند. اما انگشترش را در غذای
بیژن پنهان میکند. بیژن انگشتر رستم را
میبیند و برای گفتن راز از منیژه پیمان
میخواهد و بدگمان میگوید:
گه گر لب بدوزی ز بهر گزند + زنان را زبان
هم نماند به بند (ص376)
و منیژه آه میکشد که:
بدادم به بیژن تن و خان و مان + کنون گشت
بر من چُنین بدگُمان
همان گنجِ دینار و تاجِ گهر + به تاراج
دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من + بَرَهنه
دوان بر سرِ انجمن [...]
بپوشد همی راز بر من چُنین + تو آگهتری
ای جهانآفرین
بیژن از گفتهی خود پشیمان میشود و از
معشوق پوزش میخواهد:
چُنین گفتم اکنون نبایست گفت؛ + ایا
مهربان پاک و هُشیار جفت،
سزد گر به هر کار پندم دهی + که مغزم به
رنج اندرون شد تهی
منیژه نزد رستم میرود و رستم از او
میخواهد که راز دارد و شبانه آتشی بلند
برافروزد تا او بتواند سر چاه را بیابد.
سرانجام بیژن از چاه
آزاد میشود و به ایران بازمیگردد.
کیخسرو در رابطه با منیژه به بیژن
میگوید:
به رنجش مفرسای و سردش مگوی + نگر تا چه
آوردی او را به روی!
و به گونهای بیژن را
در این ماجراجویی مقصر میداند و نه منیژه
را که جسورانه بیژن را میدزدد و به کاخ
افراسیاب میبرد. شاه از بیژن میخواهد که
با منیژه به شادی بگذراند و با او مهربان
باشد و برای منیژه تاج و زر و هدایای
فراوان میفرستد تا وی در کنار بیژن در
ایران به زندگی اشرافی خود بازگردد.
راز نگه نداشتن از سوی
زنان از مقولاتی است که در ادب ایران
باستان و پس از اسلام بارها از سوی شاعران
تکرار شده. مردان باید راز خود را بر زنان
فاش نسازند تا گزندی بر آنان نرسد. از
کهنترین اسطورههای ایرانی که به این
مقوله میپردازد، روایت طهمورث است.
طهمورث با افسون گرد
گیتی بر اهریمن میتازد و بر دیوان سیطره
دارد. دیوان در پی چارهای هستند تا از او
رهایی یابند، بنابراین اهریمن زن طهمورث
را با عسل و ابریشم میفریبد تا نقطهضعف
طهمورث را بر او فاش نماید.
زن آشکار میکند که
هرگاه طهمورث بر پشت اهریمن میتازد در
شیبی در کوه البرز وحشت بر او غلبه
میکند. این زمان بر پشت اهریمن بیشتر
تازیانه میزند تا وی زودتر از آن شیب
بگذرد. اهریمن که از ترس طهمورث آگاهی
مییابد، در شیب البرز او را از پشت خود
واژگون میسازد و در جا میبلعد تا بعدها
جمشید او را از شکم اهریمن بیرون
میکشد.**
در سرزمینها و
فرهنگهای دیگر نیز داستانهایی با این
محتوا وجود داشته است. برای مثال سامسون
در اسطورههای سامی قدرتی شگفتآور دارد
که هیچکس را توان مقابله با او نیست. دشمن
از طریق معشوقهی وی به راز قدرت سامسون
که در مویش است پی میبرد، در خواب مویش
را میچیند، او را به بند میکشد و کورش
میکند.
در داستان "بیژن و
منیژه" این اسطوره به چالش گرفته میشود.
بیژن که همواره آموخته راز از زنان بپوشد،
از معشوقی که تن و جانش را بر عشق او
گذاشته پیمان میطلبد و منیژه ناباورانه و
سرخورده از عشق و معشوق خدای را به داوری
میطلبد.
بیژن به اشتباه خود پی
میبرد، چراکه کُنش منیژه تا حال بهترین
گواه بر وفاداری او بوده و او نمیبایست
با بدگمانی بر دل معشوقش زخم برزند. پس از
او پوزش میطلبد. و سیر داستان و برخورد
منیژه نیز دلیلی بر پوچ بودن این
پیشقضاوت فرهنگی است.
* ابوالقاسم
فردوسی، شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق،
جلد سوم، کالیفرنیا و نیویورک 1371
** نگاه کنید به: روایات هرمزیار فرامرز،
بمبئی 1932، ص295ـ 298
http://www.shahrzadnews.org/article.php5?id=1023
|