در شورهزارِِ دارخیزانِ شب
کریم بهجت پور
٢١٬٥٬١٣٨٦
آلمان هانوفر
آه بود
تکیده نگاه بود
آن حسرتِ فرو خفته
که در تو به توی سینه
به آهستگی خمود میشد
له میشد
چو اشگ شمع،
فرو میرهید بر خارفرش
کویر تن
با نسیم همنوا شده،
باد میشد
آرام،
آرام و بیصدا
چون دود
از حلق
برون آمده
ول میشد
غلت میزد
پیچ میخورد
آهسته، آهسته،
آرام و بیصدا
میرفت، میرفت، میرفت ...
تا شاید
تا...شا...ید
... آرامشی یابد.
•••
تکیده نگاه بود
در دل،
میجست
آن پازاج قبیله را
که نوید داده بود روزی
صبح را، سپیده را
در وادی آن دشت بیفروغ
که امید را کاشته بود
در شورهزارِ دارخیزانِ شب
تا فردایی نو
درو کند
به دور از دروغ و ننگ
به دور از فریب
مهر را، عشق را، فردا را.
عشق را ؟
فردا را ؟
•••
آن حسرتِ فرو خفته بود
خاموش و سر به تو
سرد و بیفروغ
با ریشدردی بر دل
پرسه میزد در پهنهی خیال
پس کوچههای نمورِ یاد را
در بند بند وجودِ در بندِ خویش
و چه غریبانه میزیست!!!
آنی که
به آرزو نشسته بود.
در
آرزو نشسته داشت.
•••
آن حسرتِ تکیدهی آه بود
چو پروانه
بال نگشوده
پرکشید و رفت
بالا بالا، تا عرش آسمان
تا آنکه هیچ بود
نه هیچ نبود حباب بود
لب بر لب خیال یار آرام گرفت و رفت
آرام ، آرام
آرام گرفت و ...
در جستجوی چه؟
در جستجوی که؟
آیا ...؟
|