مرثیه
تهران
٨/
٠٥/
١٣٦٣
ای شاخسار بلندِ تبسم،
آهنگِ هدفمندِ ماندنت نیست
دیوارِ کاغذینِ منقش،
چه آسودهات فریفت
پاهای بظاهر سُتُرک
در خیالِ دیدگانِ پُرالتهابِ من
بسانِ کوه مینمود
چو دلِ ریشریش
چه آسان به گِل نشست؛
چه آسان
فِسرد و مُرد
شیرین کین گونه میشکست؛
زِ تیشهی فرهاد، چه سود
مینمود
آه ای بهارِ خزانزده،
در سپیدارِ تبالودهی سحر
که اسارتم خواستی، نه
ایستایی خود
دانستم که پای رفتنت نیست
لیک آهنگِ رفتن
درکِ حقایق ز دیده برده بود
برفتی و سرفصلِ خانهی نگون
شمعی به نزغ رَعشه
میکشد
وَز خاکِ تازه بهم ریخته
پندارِ فرابافته
نفسهای آخرین تَنی، که به تقدیر
میرود
و دستِ استغاثه کِرخت گشته، کِز کرده،
ایمه میتپد بخود
و قلب ثپنده
استخاره میکند.
|