نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

به بهانه‌ی چاپ دوم رُمان
"تاک‌های عاشق" توسط نشر باران

انگار که دنیای امروز، با این شرایطی که برای ما نویسنده‌ها (البته چون من شرایط داخل کشور را نمی‌دانم، "قصه‌ام" ـ که البته چندان هم قصه نیست ـ را به نویسندگان ایرانی خارج کشور محدود می‌دانم) بوجود آورده، مُهر بقالی را بر پیشانی ما زده است. اصلا سرنوشت ما با خرید و فروش گره خورده. من که از کودکی دلبستگی عجیبی به خواندن و نوشتن داشتم، هنوز نمی‌دانستم که شغل (؟!) آرمانی من فراتر از بقالی نخواهد رفت. البته شغل به معنی کاری است که درآمدی هم داشته باشد و انسان از بابت کاری که انجام می‌دهد، امورات مالی خود را نیز بگذراند. نویسندگی را نمی‌توان شغل نامید، چراکه کار و زمان عظیمی می‌طلبد، اما درآمدی که برای نویسنده ندارد هیچ، نویسنده را به خاک سیاه نیز می‌نشاند (از نوع بقال‌های همیشه برشکسته). نخست آنکه نویسنده‌ی ایرانی جزو استثناء ایرانیانی هست که برای خرید کتاب بودجه‌ای اختصاص می‌دهد، چراکه مجبور است بسیاری از کتاب‌ها را در کتابخانه‌اش داشته باشد، اگرهم اهل خواندن نباشد، لااقل پُزش را بدهد که اهل کتاب است و مثلا چیزکی در چنته دارد (در هر حال، بخاطر وضع اسفناک پخش و نبود فرهنگ "کتاب‌خری" و "کتاب‌خوانی" مجبور است حداقل کتاب‌های خودش را پیش‌خرید یا پس‌خرید کند). دوم آنکه با به‌پایان رسیدن کتاب نویسنده می‌خواهد کتابش را به دست خواننده برساند و تازه دردسرش شروع می‌شود. اگر تازه‌کار باشد و ناشناخته، باید خودش کتاب را منتشر کند و یا با همکاری نشری بی‌پول‌تر از خودش که تنها نام نشر بر کتاب می‌ماند و مخارج با نویسنده، پول هنگفتی برای چاپ‌ و سپس پست ـ برای فروش کتاب‌ها ـ از جیب بپردازد (البته امکان دیدن پشت گوش شدنی‌تر است تا رؤیت پول کتاب‌های پست‌شده). پس نویسنده‌ی بیچاره کتاب‌اش را به دست می‌گیرد و راه می‌افتد میان ایرانیانی که چلوکبابشان را در رستوران می‌خورند، یک آبجو هم بالایش می‌نوشند، اجری هم به گارسون می‌دهند، اما به کتاب که می‌رسند، همچنان‌که بادگلویشان را می‌زنند، شروع می‌کنند به چانه زدن که این کتاب عجب گران است، تازه البته اگر جزو آن استثناء کتاب‌خوان‌ها و از آن استثناءتر کتاب‌خرها باشند. بیچاره بقالی که خود کتابش را نوشته، در دل هِی باید حرص بخورد که سال‌ها برای آن زحمت کشیده و حال نه‌تنها برای چاپ کتاب کلی از جیب داده، بلکه باید با گوش خودش هم بشنود که مشتری جنس‌نشناس عجب سر مال می‌زند، آن هم مالی که در جان و روان بقال تنیده است. البته هستند فرهنگ‌دوستانی که از این نویسنده دعوت کنند تا هم نویسنده کتاب‌اش را در ساعتی کتاب‌خوانی معرفی کند و هم شنوندگان کمی چانه‌تراپی کنند. اما چشم‌تان روز بد نبیند که همیشه چندتایی خانم یا آقا از جنس "زهراخانم" پیدا می‌شوند که دست به کمر بزنند و آنچنان نویسنده‌ی بدبخت را کیسه بکشند که وی اگر دچار افسردگی نشود، لااقل از هرچه کتاب‌خوانی پشیمان شود و دور معرفی کتاب را نیز خط بکشد. پس نویسنده فکر دیگری می‌کند. می‌رود دَم نشرهای معتبرتر را می‌بیند، تا شاید از شغل بقالی استعفا دهد، اما اگر شانس هم بیاورد و نشر معتبر ریسک انتشار کتابش را بپذیرد، باز هم این شادمانی چند صباحی بیش طول نخواهد کشید. فروش کتاب در خارج از کشور آنچنان اسفناک است که کتاب بدون مشارکت نویسنده (خصوصا نویسنده‌ی بی‌نام و نشانی چون من) روی دست ناشر می‌ماند. چشم‌تان روز بد نبیند، روز از نو، روزی از نو. باز هم نویسنده باید در هر جمعی راه بیفتد و کتابش را روی میز بچیند تا خریداری شاید از چهره‌ی نویسنده خوشش بیاید (و نه از نام و جلد کتاب) و آن را بخرد. البته بقال‌ها باز یک مغازه‌ای دارند که مشتری سراغ‌شان می‌رود اما نویسنده‌ی بقال باید خودش سراغ مشتری برود، آن هم برای فروش کالایی که هیچ ربطی به خوراک و یا پوشاک ندارد. با کالایی که از جنس زبان است، با تاروپود خیال بافته شده، تاروپودی نادیدنی، غیرقابل لمس، دور و دست‌نیافتنی، و در عین حال نزدیک، نزدیک‌ به مانند اندیشه، مثل روان و نیز آشنا بمانند تصویر خود در آینه. اما آیا هرکسی تاب نگاه کردن در آینه را دارد؟!

هانوور 5.12.04