نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

عشق یا سکس در "عارفی در پاریس" نوشته‌ی کامران بهنیا

نوشین شاهرخی

داستان چندین راوی دارد، اما راوی اصلی داستان مردی‌ست به نام مجید که هرشب با زنی بیگانه به بستر می‌رود و شب‌های خود را با لذت هم‌آغوشی با زنان گوناگون به‌پایان می‌رساند. از بستر بیگانه که برمی‌خیزد، ترجیح می‌دهد که صبحانه را با زن "دیروزی" آغاز نکند، بلکه در جستجوی لذت خیابان‌های پاریس را زیر پا بگذارد تا با چهره‌ای تازه‌ در بستری دیگر بخسبد. که دلیل آنرا در داستان چنین می‌خوانیم: "مدت‌هاست که مجيد به تنهايی مطلق زمان عشق‌ورزی معتاد است. اگر از بستری به بستر ديگر می‌گريزد، به اين خاطر است که اسیر افسون آن لحظه‌ای شده که از جسم خود خارج می‌شود و با تعجب خود را می‌بیند که در گوش همبسترش کلمات نامفهوم عاشقانه زمزمه می‌کند. مطمئن است که تمام راز هستی در تنهايی نوميدانه‌ی اين لحظه نهفته است."*

موضوع اصلی داستان بیش از هرچیز بر روی همخوابگی زنان و مردان است. زنانی که همچون مجید با مردان گوناگون همبستر می‌شوند و برای به‌خاطر سپردن مرد یکشبه‌شان سوزنی در جغرافیای ذهن خود فرو می‌کنند. خوشبختانه زن به عنوان صید و مرد به عنوان صیاد در این داستان معرفی نمی‌شود و لذت جنسی از سوی دو جسم به تصویر کشیده می‌شود.

 هرچند که داستان "عارفی در پاریس" از نوآوری‌های سبکی و زبانی تازه‌ای در رمان فارسی برخوردار است، اما انسجام‌گسیختگی نه تنها در پیوند گذشته و حال راویان، بلکه در تمام داستان تنیده است. نویسنده‌ی این داستان به شطرنجبازی می‌ماند که بازی را خیلی خوب شروع کرده و تمام مهره‌هایش را فعال کرده، اما با حرکات نسنجیده و خام در وسط بازی، از پیوستگی فعالیت مهره‌ها بازمی‌ماند و آخر‌بازی از هم گسیخته‌ای ارائه می‌دهد. داستان رد پای اسطوره‌ها را می‌گیرد، آینده را با گذشته می‌آمیزد و زندگی مدرن را با قصه‌ها، اما این قصه‌ها تاچه اندازه با روال داستان پیوند دارد، پرسش‌برانگیز است. شاید اگر نویسنده نه به اسطوره‌ی زجر و درد عشق، بلکه به اسطوره‌ی ناگزیری زجر تنهایی که خدای یکتا را نیز از آن گریزی نیست، اشاره می‌کرد، ربط بیشتری به اجزای داستان می‌داد.

 مجید با کشف شعری از ناصرخسرو بر زیر ناف دختری فرانسوی، به جستجوی همزاد ناشناسش تا مجمع‌الجزایر یونان سفر می‌کند و همزادش به او مأموریت دیدار با حجت‌الاسلامی می‌دهد که رمز زجر عشق را در سِفر آفرینش  اینگونه بر مجید می‌گشاید:

" ابليس [...] پرسيد: "آخر چرا توی کله‌اش سوزن گذاشتی؟" خدا گفت: "برای عشق! آخر اين مخلوق من قرار است دوست داشته باشد. دوست داشتن هم بدون زجر کشيدن ممکن نيست. بايد بتواند زجر بکشد. بايد بتواند حس کند که کله‌اش پر از سوزن است." **

در اسطوره‌ی خلقت خدا درد را در گِل آدم حل می‌کند و زجر عشق را که خودِ خداست. و این زجر به شکل سوزن زدن در مغز تشبیه می‌شود. اما آیا این سوزن‌ها و زجر عشقی که خدا از آن حرف می‌زند با سوزنی که زن هم‌بستر مجید برای حضور او در جغرافیای خود می‌کوبد قابل مقایسه است؟ سوزنی برای لحظاتی لذت هم‌خوابگی و تماس دو پیکر؟ آیا عشق در این داستان همان سکس است؟ سکسی که تنها برای چند ساعتی لذت‌بخش است و اگر به صبحانه بکشد ملال‌آور می‌شود؟ این شهوت تنوع‌طلبانه که در هم‌آغوشی دو جسم بی‌نام سیر می‌کند، چه ربطی به آن عاطفه‌ای دارد که چنان قدرتی به فرهاد می‌بخشد که تا قلب بیستون رسوخ می‌کند؟

به نظر شما این همخوابگی‌های یکشبه که اغلب نام همخوابه را نیز بر ذهن حک نمی‌کند، آیا با زجر عشق این‌همانی دارد؟

  *بهنیا، کامران، عارفی در پاریس، نشر گردون ، برلین 2004 ، ص 3ـ 4

** همانجا، ص92